حضور حاضر

چند سالي در نزدشان زانو ادب زمين زديم، ولي چون دل هايمان زنگار بسته بود و زميني شوره زار و عزاز و عرف داشتيم، هيچ باراني از اشک شوق و اشتياق و فراق ايشان بر آن ننشست و هيچ گياهي در آن سبز نشد و نروييد.
اين گونه شد که سال هايمان به حسرت گذشت و انگشت ندامت به دندان طمع گزيديم و چيزي را خواستيم که بيرون از دايره وقوفي ما بود و اين گونه شد که از "حد لايقف" به "حد يقف" در دايره نزول و صعود چون خري در گل مانديم. مگر نه اين است که از هزاران مرغ تنها سي مرغ به مقصد رسيدند و چون در خود نگريستند تنها سيمرغ را ديدند. پس چه انتظاري از ماست تا به مقام وحدت وجودي حقيقي دست يابيم، درحالي که هنوز در انديشه و پندار سي مرغ هستيم و از فناي و وحدت حقيقي جز هوس زودگذر چيزي نمي دانيم و نمي جوييم که اين يا به نام است يا نان.
هر گاه در درس به سکوت مي نشست گمانمان آن بود که مطلب را فراموش کرده است ولي چون مي نگريم مي بينيم که در سير ملکوتش، حضور حاضران را به حضور حاضري ديگر پيشکش کرده و به محضري ديگر رفته و به مرگ اختياري جان ازتن بر آورده و به فناي ذات زانوي تلمذ به ساحت " و علم آدم الاسماء‌ کلها " زده است. اکنون چنان خواسته است که همه حضرات را حاضر باشد. پس در مدرس فاطميه بود و شاگردان پروانه وار به دورش حلقه بسته بودند ولي او هيجده هزار و يا بيست و چهار هزار عالم و يا بي نهايت عوالم را سير مي کرد و تنها چشمانش در حدقه اي مي گرديد و حضورش را در حلقه مي نمايند.
شايد در غربت غريب کسي بود تا کشف هاي پس پرده مرگ اختياري اش را بگويد ولي چه کسي مي توانست تاب اين همه را داشته باشد و خوشه اي از بي نهايت بر گيرد؟ آيا جز صمت و سکوت وي را چاره اي بود. اگر سخن مي گفت متهم به جنون و ديوانگي بود و اگر نگويد متهم به کتوم و کتمان و يا بدتر از آن به بخل مي شد.
کسي به خشونت متعرض وي مي شود و را به دکان داري متهم مي سازد و اين که پروانه ها گرد مي آورد تا شمع نمايد و عرفان را تابلوي دکان خان کند و چه دانست آن متعرض که اين پروانه ها به نوري گرد آمدند هر چند که توان تن به آتش زدن ندارند و تنها مدعيان اين ره هستند که زمانه بر نمي تابد حتي سخن از عالمان عمل را چه رسد که برتابد عمل بر اين سوختن و ساختن را؟
بي گمان او مستاجر تن بود چنان که در خانه استيجاري حضرتش مي نشست. زماني تني را به اجرتي به حکم دايره نزول خريد تا جانش را بر رهواري سوار سازد و پر پرواز را دريابد. تن رنجورتر از آن بود که جانش را برتابد. اين گونه بود که جز استخواني نبود و هر دم فرو مي نشست از بزرگي و عظمت جان که به نفخ الهي در وي دميده شده بود. هر آن چه را مي دانست به تن بار مي کرد تا جان را عروج ديگري فراهم آيد و دايره انا لله وانا اليه راجعون را به مرگ اختياري کامل کند و فناي ذات و لقاء‌ الهي را پيش از آن که فناي مرگ اجلي در بر گيرد فراهم آورد.
بر اين باور بود که هر دانشي به عملي به بار مي نشنيد و با هر عملي علم زاده مي شود. اين گونه است که علم اجمالي به عملي علم تفصيلي مي شود و دانش حصولي به کاري دانش حضوري مي گردد و علم برون علم شهود و درون مي شود و پرهاي پرواز شاهين آسماني استواري مي يابد.
شاهد بزم عشق هر چند که بر آستانه ساقي نشسته بود ولي در نرد عشق باخت و شاهدبازاري شد که آسمان به فقدان زمينان بر او گريست و هواي به عروجش بر آشفت. آن گاه که آهنگ کوچ زدند زمين در آشوب شد و آسمان به زمين آمد و فرشتگان آسمان را از انبوهشان چنان پر کردند که شهر سياه پوش شد. ابر به اضطراب آمد و خاک به آسمان پاشيد و آسمان به زمين فرو افتاد تا اين غم را براي زمينان سوگوارانه آسان سازند و دگرگوني شگرفي را اخبار کنند. تنها شاهداني از غيب بودند که درک معنا کردند و جان سوختند. بي گمان بهجت عارفان در رستاخيز ديگري دايره كمال را بارها بارها پيمود و هفت وادي عشق را در نورديد.