ستاره ی سهیل

قسمت اول نوشته ی: فاطمه پورمنصوری"
هوای ابری، آن روز دلگیر را دلگیرتر کرده بود. گویی آسمان نیز با او لج کرده بود. آخر این چه سرنوشتی بود؟ کاش می شد آن را از سر بنویسد. کاش یک باردیگر فرصت داشت از نو آغاز کند. ابرها گریه کردند،وشاید همین گریه ی ابرها بود که بغض او را شکست وصدای هق هقش رابلند کرد. زانوانش توان رفتن نداشت. همان جا نشست و آنقدر اشک ریخت که ابرها از باریدن خسته شدند. چه غروب غم انگیزی. غم در چشمان َآسمان هم موج میزد. به زحمت خود را روی نیمکتی که کنارش بود انداخت. چشمانش را بست و به یاد آورد.........
"سهیل به همراه تعدادی از دوستانش از باشگاه به خانه می آمد. حدوداً ده خانه پایین تر از خانه ی شان، خانواده ای مشغول بردن وسایلشان درون خانه بودند.
کاش می توانست بگوید" کاش قلم پام شکسته بود و پامو تو اون خراب شده نمی ذاشتم." اما چه متوانست بگوید که این بهترین اتفاق زندگیش بود.
" دختری را دید که در حال بلند کردن چمدان سنگینی است. دخترک چهره ی معصومی داشت. از آن چهره هایی که هیچ گاه از ذهن آدمی بیرون نمی رود.
سهیل جذب چهره ی او شد. بدون هیچ حرفی از دوستانش دجدا شد و خود را به دختر رساند، دستش را دراز کرد تا چمدان را بلند کند که صدایی شنید. "ممنون، خودم میتونم ببرمش."
سهیل سرش را بلند کرد وبه دخترک نگاه کرد اما متوجه شد که او حتی برای اداء جمله نیز به او نگاه نکرده است. با این که حسابی از بی اعتنایی او لجش در آمده بود با لبخند گفت:"این چمدون برای خانومی مثل شما خیلی سنگینه، براتون میارمش."
" مگه شما بار برید؟"
لبخند سهیل روی صورتش خشکید. " باربرهستم، اما نه باربر شما، فقط خواستم به یه همسایه کمک کنم. اما انگار شما خیلی سریع موضع گیری می کنید و در مقابل همسایه هاتون خیلی بدرفتار میکنین . باید بگم این رفتار شایسته ی یه خانوم مثل شما نیست."
او خواست از حیاط خارج شود که با مردی در پشت سرش مواجه شد.
"ستاره! این چه کاریه؟ ببخشید که دخترم باهاتون بد حرف زد"
"نه خواهش می کنم. برحسب وظیفه اومدم کمک"
"شما لطف دارین. واقعاً برای رفتار دخترم متاسفم همیشه این جوری نیست. راستش هروقت به خاطر کار من مجبوره از دوستاش جداشه این جوری میشه. بالاخره دختره دیگه، احساساتی و وابسته. اوه عذر می خوام من محمدی هستم . احمد محمدی."
ودستش را دراز کرد. سهیل دستان آقای محمدی را به گرمی فشرد وگفت:"سهیل احمدی. از آشناییتون خوشوقتم."
ستاره چمدان را همان جاگذاشت و رفت. اما در ذهن خود تکرار کرد"سهیل ، سهیل ، سهیل احمدی......."
"افتخار بدین یه چای در خدمتتون باشیم . بفرماییدتو."
"خیلی ممنون. راستشو بخواین الان از باشگاه میام. دوستام منتظرن بریم خونه"
"چی بهتر از این. دوستاتونم صدا کنید بیان. عصرونه رو دور هم می خوریم"
"راستش نمی خوام مزاحم شیم. تازه مثل این که دختر خانوم شما هم از بودن ما خوششون نمیاد."
سهیل این جملات را در حالی می گفت که از ته دل آرزو می کرد داخل برود ویک بار دیگر ستاره را ببیند. ستاره ای که شاید از آن او شود."
چه خیالی که ستاره روزی او را تنها می گذارد. تنهای تنها ، بی هیچ نشانی.
"آقای محمدی با مهربانی دستی بر شانه ی سهیل زد وگفت:"ما رسم نداریم مهمون رو گرسنه بفرستیم خونش."
"مهمون نه مزاحم."
"تعارف نکن زود برو دوستاتو صداکن."
"اما آخه......"
"آخه واما نداره. اگه از دست ستاره ناراحتی و به خاطر این نمییای تو برم بگم بیاد ازت عذر خواهی بکنه؟"
"نه اقای محمدی این چه حرفیه؟ چه ناراحتیی؟"
"پس دوستاتو صداکن"
"چشم، هر چی شما بگین."
آقای محمدی آخرین بسته را به درون خانه برد. برلب های سهیل لبخند رضایتی نشست. دستی برای دوستانش تکان داد و گفت"بییاین"
دوستانش وارد حیاط خانه شدند. "چی شده سهیل چرا نمییای بریم؟ فامیلتونه؟"
"اینا باشه واسه بعد. عصرونه دعوتیم."
"دعوت کی؟"
"بعداً براتون می گم. شما که مفت خوری تو خونتونه. برین تو وگرنه از مهمونی آخر هفته خبری نیست."
همگی غرغر کنان وارد خانه شدند. سهیل چمدان را بر داشت و وارد خانه شد. آقای محمدی چمدان را در دستان سهیل دید. خواست چمدان را ازاو بگیرد که سهیل گفت:"میشه خودم براشون ببرم؟ می خوام بابت رفتارم عذر خواهی کنم."
"طبقه ی بالا، اتاق اول."
سهیل به طبقه ی بالا رفت، در بازبود"میتونم بیام تو؟"
ستاره به سمتش برگشت و نگاهشان در هم گره خورد."
کاش هیچ گاه پایش را آنجا نگذاشته بود. کاش هیچ گاه آن نگاه دروغین را نمی دید. اما حتی توان فکر کردن به این را هم نداشت.
" "بفرمایید."
سهیل وارد اتاق شد. "چمدونتونو آوردم."
"لطف کردین، بذارین همونجا."
سهیل چمدان را گوشه ی اتاق، همانجایی که ستاره اشاره کرده بود گذاشت و خواست از در خارج شود که ستاره گفت:"آقای احمدی!"
سهیل ایستاد، اما برنگشت.
"میخواستم بگم بابت رفتارم متاسفم. واقعاً نمی دونم چرا با شما این رفتارو کردم."
"مهم نیست."
"در مورد همه چیز اینقدر بی تفاوتین یا فقط مورد عذر خواهی من بی تفاوتین؟"
"گفتم که برام مهم نیست. لطفاًدیگه ادامش ندین."
"فقط نمی خواستم کسی از دستم ناراحت باشه."
سهیل دوست نداشت اینقدر بی تفاوت با ستاره صحبت کند. اما چاره ای نبود جز حفظ ظاهر.

ادامه دارد...........

0 بازخورد به 'ستاره ی سهیل'