سرشب،آسمان ابری شد هوا بوی تند باران می داد.خیابان ها همه خلوت و خالی بودند- پربودند خش خش باد وبرگ کاغذ. رجب بقال نشسته بود پای علائدین- روچهار پایه. هبت شعر نمی خواند- دم دکان قوزکرده بود و خرما می خورد. چراغ پنجره وسردر خانه ی گمرکچی خاموش بود. باران رفت تو خانه. صدای خاور از اتاق آمد-( کی بود؟) باران چراغ حیاط را روشن کرد وگفت:«مونم ننه» و رفت سر حوض دستها را بشوید. شیرآب را بازکرد. ماهی قرمز رادید-جاندارو پر حرکت بود-چرخ زد و رفت زیر آب. بعد دید که ماهی سیاهی- درشت تر از ماهی قرمز و جان دارتر-آمد روی آب. پای دیواره ی حوض گشت، به خزه ی دیواری نک زد و بعد،تند و فرز قوس زد و رفت.باران از پای حوض بر خاست وگفت:
ئی بوش لَمبو از کجا اومده تو حوض؟
ورفت تو ایوان. صدای عمو نوذر را شنید-«بوش لمبو نیس باران خان.»در اتاق عمو نوذر را باز کرد. نوذر پای سفره نشسته بود. سیگارش تو زیر سیگاری دود می کرد و رادیو دستش بود-«بیا تو درببند هوا سرده!» باران دررابست- «از کجا ئووردیش عمو نوذر؟» بلقیس سیگار نوذر را برداشت وپک زد. نوذر گفت:
-خریدمش.
و نگاه بلقیس کرد-« دیگه تره سی مو خورد نمی کنی ها!؟» باران گفت:
-صد هزار تاش زیر پل سفید تو هم لول می خوره-خریدیش؟
بلقیس گفت:«ووی بسم الله- یه پوک که بیشتر نزدم!» نوذر گفت:
- گفتم بوش لمبونیس – لجن خوره!
وبرگشت به بلقیس- «چه یه پک چه صد پک-» باران گفت:
- لجن خورکه- چه کار می کنه؟
نوذر به ساعت نگاه کرد و گفت:
- حوض تمیز می کنه- سی تخم ریزی ماهی-
باران گفت:
- یا سی تخم ریزی خودش؟
-بلقیس گفت- «باز حرف از خودش در ئوورد!» نوذر تند برگشت به بلقیس- « وقتی میگم زن عقل درست و حسابی نداره همینه!» و نگاه باران کرد و گفت:
- مردم صف بسته بودن- دهتا دهتا می خریدن!
و دستش رفت به پیچ رادیو. باران گفت:
- سیبیل داره عمو نوذر- مثل بوش لمبو! مو میندازمش بیرون.
نوذر یک هو گردن راست کرد- «مو ئیقد حق ندارم که توئی خونه یه ماهی تو حوض بندازم؟»باران گفت:
ماهی،ها،اما بوش لمبو-
صدای نوذر بلند شد-« صد دفعه گفتم لجن خوره،بوش لمبو نیس!» و تند برگشت به رادیو. باران گفت:
- ها، هم لجن می خوره، هم تخم ماهیانه!
نوذر گفت:
- اگه گذاشتین ئی بی بی سی میراث مانده را بگیرم!
صدای رادیو در آمد- خرخر کرد،سوت کشید- چشم باران به نوذر بود. بلقیس گفت:
- سی چه نمی شینی باران؟
در اتاق باز شد- خاور بود-« شام بکشم باران؟» نوذر سر برداشت وگفت:
خو یا بشین یا برو!
بلقیس گفت:- « ووی بسم الله،برارم بیرون کنه!» باران گفت:
- شام بکش ننه- ئومدم.
خاور رفت. باران گفت:
- اگه ماهیان خورد باید تاوانش بدی!
و رفت طرف در. صدای رادیو در آمد:«- ما گزارش می دهد که در تظاهرات امروز قم بیش از هفتاد نفر بازداشت شده-» نوذر گفت:
- هه هه! بازداشت- دو هزار تا کشته شده!
باران برگشت. رادیو گفت:« اغلب پیشوایان مذهبی نماز جماعت و حوزه های درس خودرا تعطیل کرده اند-»
نوذر گفت-« هی جانمی!» بلقیس گفت:
یعنی ترسیدن؟
باران گفت:
- حرف نزن بینم دده-
نوذر گفت:
- خو بشین باران.
رادیو گفت:« در شهرهای دیگر تظاهرات پراکنده-» نوذر گفت-« پراکنده؟ امروز تو همین باغ شیخ-» صدای رادیو رفت. نوذر گفت-«ای بر پدرت-» و برگشت به بلقیس- «بس که تو حرف مفت می زنی-» وموج یاب را جا به جا کرد. بلقیس گفت-« ووی بسم الله!-» نوذر گفت:« هی بگو ووی بسم الله- از کی ترسیدن؟» صداها در هم شد- عربی،انگلیسی،صدای زیر زنی برخاست. هندی می خواند. بلقیس گفت:
- همی خوبه نوذر!
نوذر توپید- «چک چک دانا سی قبر بابام خوبه؟مردم کشتن زن؟» بلقیس گفت:
«ووی بسم الله!» باران نشست و گفت:
- بده مو عمو نوذر،شاید پیداش کنم.
نوذر استکان را پر کرد-« حالا دیگه م پیداش کنی فایده نداره-تمام شد!» سیگار تو زیر سیگاری، تمام سوخته بود. نوذر سیگار گیراند،استکان را تو گلو خالی کرد و سیبیل را با پشت دست پاک کرد- دید که بلقیس با پر چارقد چشم ها را پاک می کند.
باران گفت:
نمی گیره عمو نوذر.
نوذر گفت:«به درک!» و برگشت به بلقیس-«مگه چی گفتم که باز مشک اشکت وا شد؟» بلقیس هیچ نگفت. باران رادیو را بست. نوذر گفت:
- بیا بگیر یه پک بزن.
بلقیس سیگاررا از نوذر گرفت. باران گفت:
- مگه امروز تو باغ شیخ بودی؟
-هه هه – می گه بودی؟ کی ئو شعار پارچه ای رو گرفته بود؟
- شعار پارچه ای نبود عمو نوذر1
- نبود؟ آقا را- مگه بچه مدرسی ها نبودن؟
- چرا اوناهم بودن!
- مگه تو باغ شیخ نبود؟
- چرا،بود.
خو شعار پارچه ئی هم بود! دفعه ی بعد یادت باشه باران- تو تظاهرات صف اول نگاه کن!
احمد محمود
0 بازخورد به 'مدار صفر درجه'
ارسال یک نظر