خیال انگیز و جان پرور، چو بوی گل سرا پایی
نداری غیر از این عیبی، که می دانی که زیبایی
من از دل بستگی های تو با آیینه ، دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود،عاشق تر از مایی
به شمع و ماه ، حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزی ، تو ماه مجلس آرایی
منم ابرو تویی گلبن، گه می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر، که می میرم چو می آیی
مراد ما نجویی ، ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی ، حریف باده پیما یی
مه روشن ، میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مر گفتی که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من ا عشق تو فرماید ،چه فرمایی؟
من آزرده دل را ، کس گره از کار نگشاید
مگرای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی، تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این نا توانی ها ، به ترک جان توانایی
محمد حسن معیری (رهی )
نوشته فاطمه پورمنصوری
0 بازخورد به 'خیال انگیز'
ارسال یک نظر